۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

28:. راه زندگی...بخش دوم .:


تحقیر شدن ها از یک سو و بازیچه ی دست آن شخص قرار گرفتن از سوی دیگر ادامه داشت.از بس در مدرسه مرا مورد تمسخر و اذیت و آزار قرار دادند،مجبور شدم ترک تحصیل کنم.


من بیشتر از اول راهنمایی درس نخواندم اما هنوز سرمشقهایABC رابه یاد دارم و شاید تا روزی که نفس می کشم روزهای تحصیل را به فراموشی نسپارم.چون واقعا" درس را دوست داشتم.

من در خانواده ای کارگر زندگی میکردم و بعد از رانده شدن از مدرسه راهی جز کار کردن نمیدیدم.از همان سن پایین شروع کردم به بنایی،جوشکاری،فروشندگی و...اما باز به خاطر برخوردها نتوانستم در هر شغلی خیلی دوام بیاورم.

نمی دانم از آنهایی که به ظاهر زنانه یا مردانه ی خویش مغرور بودند و به دور از انسانیت،دل من و امثال من را به درد آورده اند چه بگوییم.نگاه ها،رفتار و حرفهای آنها دل مرا شکسته.

من هستم و خودم که تنها همدمم است.سالهای سال در حسرت یک همزبان که با او حرف بزنم،بخندم و گریه کنم مانده ام،با این همه سختی هنوز خدا را شاکرم به خاطر داده ها و نداده هایش.

گفتنی ها زیاد است و می دانم که در حوصله ی شما نخواهد بود.اما می توانید تصور کنید سربار مادری که با بازنشستگی ۱۱۰هزار تومانی پدر زندگی را می گذراند چقدر سخت است.

من حکم انسانی را دارم که به بیماری لاعلاجی مبتلاست و باید تحملش کند.شاید باورتان نشود اما بعضی وقتها که بیش از حد نا امید می شوم،به برگه ی مجوز پزشکی قانونی نگاه می کنم و به خودم می گوییم روزی میرسد که همه ی مشکلاتم تمام می شود و من به آن شخصیتی که در وجودم هست،میرسم و به آرامشی که آرزوی قلب شکسته ی من است.

بگذارید دلم به همین برگه های پزشکی قانونی خوش باشد و بس.شاید سهم امثال من از زندگی همین است.

یک ترنس سکشوآل ناشناس

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

27:. راه زندگی...بخش نخست .:


سخن آهوی خسته :شهریور ماه ۱۳۸۳ بود،من طبق معمول خسته و نا امید توخونه بودم،با این که یک ماهی میشد که حتی رنگ درب حیاط را نیز ندیده بودم تنها دلخوشی ام یک مجله بود که ۲هفته ای یکبارمنتظر شماره ی جدید آن بودم تا مطالعه کنم و روز های تکراری را پشت سر بگذارم.شروع کردم به بهونه گرفتن که:مامان آخه این چیه گرفتی؟اون مجله ای که من همیشه میخوندم این نیست.برو پسش بده لطفا".


شروع کردم به ورق زدن که ناگهان تیتر صفحه ی۸ آن مجله نظر من رو به خودش جلب کرد،باورم نمیشد،قلبم از سینه داشت میزد بیرون خدایا من دارم خواب میبینم؟؟؟دست و پام به لرزه افتاده بود،،،سرگذشت یک دو جنسی بنام مینو بود که زندگی سختی را برای رسیدن به خودش گذرونده بود و ازدواج کرده بود و حالا همسرش بچه دار نشدنش را بهانه کرده و او را طلاق داده بود.

منی که تا اون روز احساس تنهایی میکردم فهمیدم هستند افرادی بیگناه مثل من که راهی برای پنهان کردن خود ندارند و با این که خودشان زخم خورده ی تقدیر هستند کسی نیست تا به آنان کمک کند.

مجله ی "راه زندگی"بود که راه صحیح ادامه ی این زندگی سخت را به من نشان داد،این دست خداوند بود که از آستین این انسانهای مهربون بیرون اومده بود برای گفتن حقایق،برای کمک به من و امثال من.

من خودم رو از اون طریق شناختم و با مشکلم آشنا شدم،خداوند یکبار دیگه عظمت و بزرگی اش را به من نشان داد و منو تنها نگذاشت،منی که حتی تا سر خیابون رو تنها نمیرفتم پس از دنبال کردن اون مجله وپیدا کردن مراکز محدود،دوره درمانم رو آغاز کردم.

"راه زندگی"بود که این قدرت رو به من داد تامشکلم رو بشناسم و از حق خودم با روحیه ای قوی دفاع کنم.

وظیفه ی خودم میدونم که از دست اندرکاران این مجله تشکر کنم و دستان زحمت کششان را ببوسم و از شما خوانندگان محترم" آهوی خسته"دعوت میکنم که با درد نامه ی یکی از دوستان ترنس سکشوآل که سر گذشت غمبارش در شماره ی۱۹۸،سال دهم،اول امرداد ماه۱۳۸۴این مجله به چاپ رسیده بود همراه باشید...



:.ما هم انسانیم.:


نامه های بخش دوجنسی ها را میچینم روی میز اطاق تحریریه.به پاکتها نگاه میکنم و راه های دوری را که طی کرده اند تا احتمالا" به گوش شنوائی برسند،در نظر می آورم.در این پاکتها که از شهرهای بزرگ و کوچک رسیده اند امیدها،آرزوها و بغضها انباشته شده اندوه های بسیار و شادی های اندک بیمارانی که من و تو دوست عزیز بی رودربایستی خواسته یا ناخواسته با دیدنشان یا ابرو بالا می اندازیم و چشم گرد میکنیم و یا اگر خالی تر از اینها باشیم با کلماتی که هر یک میتوانند خنجری بشوند و در قلبی فرو روند آزارشان میدهیم.راستی یکبار هم که شده از خودت پرسیده ای برای چه؟چرا ما بلد نیستیم به آدمهایی که شبیه ما نیستند احترام بگذاریم؟چرا رفتارمان در مقابل بیماران-منظورم کسانی است که نقص فیزیکی دارند-توأم با ترحم است و با آنهایی که از نظر روانی و رفتاری با مردم عادی فرق دارند،توأم با تحقیر؟آیا نمی خواهیم یاد بگیریم که تمام انسانها با هم برابرند؟مینویسم در حالی که از خواندن تک تک نامه های بیماران مبتلا به اختلال هویت جنسی،بغضی در گلو دارم.بغضی که میدانم اگر تنها یکی از شما سعی کند جور دیگری باشید،از شدتش کاسته میشود.قطعا" اگر یاد بگیریم دردهای دیگران را باعث خنده و تفریح نشماریم،دنیا چه جای بهتری برای زندگی میشود.

حال توجهتان را جلب میکنم به سرگذشت کسی که اصرار دارد محل زندگی اش ناکجا آباد نامیده شود!سرزمینی بی نام...

...میخواهم سرگذشت زنده بودن-نه زندگی ام-را بنویسم،به هر حال قبلا" نمیدیدیم ولی حالا دیدیم که از ما هم نوشتند.

من هم یکی از هزاران نفری هستم که اجتماع ما آنها را پس زده و به خود اجازه داده تا به عنوان دلقک به آنها نگاه کند و هر گونه رفتار دور از انسانیتی را با آنها انجام دهد.

هفت هشت ساله بودم که متوجه شدم به رفتارهای دخترانه علاقه ی شدیدی دارم.از آنجا که ظاهر ظریفی داشته و دارم،از طرفی مورد توجه خیلی ها قرار گرفتم و از سوی دیگربا تمسخرو تحقیر دیگران مواجه شدم.طوری که همین مسأله تا حدودی باعث گوشه گیری من شد.

روزها میگذشت بی آنکه خانواده ی من دردم را بفهمند چه برسد به این که به دنبال درمانش باشند.

نه سال داشتم که توسط شخصی که در محله ی ما زندگی میکرد مورد آزار جنسی قرار گرفتم.نمیدانم میتوانید معنی این اتفاق و تأثیر وحشتناکش را بر روان من درک کنید یا نه.

من بچه ای بی گناه بودم،هنوز دست چپ و راستم را تشخیص نمیدادم و نمیدانستم چه باید بکنم.افسوس که پناهگاهی نداشتم و آغوش گرمی که بدون ترس بتوانم راز سر به مهر روزهای پر از ترسم را با او در میان بگذارم.

ادامه دارد...